چشمانم را تنگ کردم و هستی را زیر نظر گرفتم. مدام از این سوی سالن به آن طرف می رفت. هر از چند گاهی نیم نگاهی به من میانداخت و لبخند میزد. بینیام را چین دادم و در دل پوزخند زدم. زنیکهی پستِ بی وجدان خیال میکرد نمیدانم چه در سرش میگذرد. خیال میکرد از کثافت کاریهایش خبر ندارم. از پچ پچ حرف زدنش با تلفن، از این که هر روز یک قلم آرایش میکرد و میرفت خیابان خبر ندارم. تازگیها هم که با مرد غریبهای داخل خانه قرار ملاقات میگذاشت. لبهایم را روی هم فشردم، خودم او را با آن مردک بی همه چیز دیده بودم.
فکر میکرد بی غیرتم؟ نه بیغیرت نبودم، امروز و فردا حقش را کف دستش میگذاشتم. فکرش را هم کرده بودم، سرش را گوش تا گوش میبریدم. سزای زنی که به شوهرش خیانت میکرد، همین بود. باید میمرد و میرفت زیر خاک. نگاه خیرهام روی صورتِ هستی ثابت ماند. متوجهی سنگینی نگاهم شد و سر چرخاند و لبخند زد.
– چیه سروش جان؟ چیزی می خوای؟
سرم را عقب کشیدم، خواستم دهان باز کنم و بگویم «مرگتو میخوام» ، اما به موقع جلوی دهانم را گرفتم. نه، الآن وقتش نبود. نباید اجازه میدادم بفهمد چه در سر دارم. تا چند روز دیگر به حسابش میرسیدم. زنیکهی ناپاک روز روشن جلوی چشم من با مرد غریبه میگفت و میخندید و او را به خانه میآورد. حالا هم دلیل این همه استرس و بی قراری را میدانستم، با آن مرتیکهی دزد ناموس قرار داشت. فکر نمیکرد امروز خانه باشم، برای همین مثل اسپند روی آتش شده بود. ذهنم جرقه زد، اصلا بهتر بود همین امروز کار را تمام میکردم و با این فکر چشمانم برق زد. باید حق این زنیکهی خائن و آن مردک بی همه چیز را کف دستشان میگذاشتم. باید می رفتم داخل اتاق خودم را می زدم به خواب، مثل همهی آن زمانهایی که زن بیوفایم از خواب سنگینم سوء استفاده میکرد و آن مردک را به خانه میآورد. باید این بار خودم را میزدم به خواب و بعد سر بزنگاه بالای سرشان میرسیدم. با این فکر از جا برخواستم، هستی با عجله به سمتم آمد:
– سروش جان چیه؟ چیزی احتیاج داری؟
از این که این طور دستپاچه بود، کلافه شدم. من برایش چه کم گذاشته بودم؟ بعد از سه سال زندگیِ مشترک این حق من بود؟
به سردی گفتم:
– میرم توی اتاق، میخوام بخوابم.
چهره اش از هم گشوده شد.
– آره آره، کار خوبی میکنی، برو استراحت کن.
نفسم را پر صدا بیرون فرستادم. زنیکهی عوضی خجالت هم نمیکشید، اما ایرادی نداشت، دیگر نفسهای آخرش بود، تکه تکه اش میکردم.
وارد اتاق شدم و در را نیمه باز گذاشتم. به سمت کشوی میز تحریرم رفتم و آن را بیرون کشیدم، چاقوی شکاری یادگار دایی خدا بیامرزم را برداشتم و زیر بالشم پنهان کردم. باید منتظر میماندم تا آن مردک بیاید. با همین چاقو هر دو نفرشان را به درک میفرستادم.
روی تخت دراز کشیدم، زمان برایم کشدار میگذشت. چند بار دست بردم زیر بالشم و چاقو را چک کردم، سر جایش بود. نمی دانم یک ساعت گذشته بود یا دو ساعت، اما یک باره دستگیرهی در تکان خورد، به سرعت چشمانم را بستم. در اتاق نیمه باز شد. از لای چشمانم نگاه کردم، هستی به آرامی سرش را وارد اتاق کرد و نیم نگاهی به من انداخت. چند ثانیه بعد به سرعت در را بست، از روی تخت پایین پریدم و خودم را پشت در رساندم. صدای پچ پچش را شنیدم. خونم به جوش آمد. دست بردم سمت دستگیرهی در و به آهستگی در را باز کردم، هستی را دیدم که به سمت در سالن رفت و آن را گشود، رگ گردنم بیرون زد. دیگر وقتش رسیده بود. به عقب چرخیدم و به سمت تخت خواب رفتم تا چاقو را بردارم. آن قدر عجله داشتم که یک بار سکندری خوردم و وسط اتاق ولو شدم. با شنیدنِ صدای پا که به اتاق نزدیک میشد، خودم را جمع و جور کردم. باید بلند میشدم و چاقو را در دست میگرفتم. از جا برخاستم، به چند قدمی بالش نرسیده بودم که یک باره در اتاق باز شد. هراسان سر چرخاندم. با دیدنِ پدرم جا خوردم و عقب پریدم، به دنبالش دو مرد سفید پوش وارد اتاق شد. با چشمانی از حدقه در آمده گفتم:
– چیه بابا؟ این جا چی کار می کنی؟
پدرم به آرامی به سمتم آمد.
– چیزی نیست سروش، اومدم ببرمت یه جای خوب.
دستم را سپر خودم کردم.
– جلو نیا! کجا میخوایم بریم؟
و یک باره چشمم افتاد به هستی که غم زده به من نگاه میکرد. دو مرد سفید پوش به سمتم آمدند، نعره زدم:
– چتونه؟ چی میخواین توی خونهی من؟
پدرم دستش را روی بینیاش گذاشت.
– سروش جان! داد نزن بابا! میریم یه جایی که واست خوبه. حرف منو گوش کن پسرم!
چشمانم درشت شد.
– کجا میخوایم بریم؟ اصلا این دو تا کین؟
پدرم با غصه گفت:
– بابا جان همش توهم داری، همش آدمهای عجیب غریب میبینی، به زن جوونت تهمت میزنی، همش میگی یه نفرو میاره توی خونه، به زمین و زمون شک میکنی. بیا بریم دیگه بابا!
فریاد زدم:
– تو هم هم دستِ این زنیکهای؟ من توهم ندارم، خودم دیدمش، خودم اون مرتیکه رو باهاش دیدم، الآنم میخوام کارو یه سره کنم.
و چرخیدم و به سمت بالش هجوم بردم، یک قدمی تختم رسیده بودم که یک باره به عقب کشیده شدم. سر چرخاندم، دو مرد قوی هیکل به بازوانم چسبیده بودند، دست و پا زدم.
– ولم کنین بی شرفا! چی میخواین از جونِ من؟ بابا بهشون بگو ولم کنن!
صدای هق هق هستی در فضای اتاق پیچید. صدای بغض آلود پدرم را شنیدم:
– داد نزن بابا جان! نذار همسایه ها بفهمن! اومدم کمکت کنم، نمیخوام اوضاع بدتر بشه.
لگد پرانی کردم.
– من چیزیم نیست، من هیچیم نیست، بابا بگو ولم کنن!
پدرم جوابم را نداد، به دو مرد قوی هیکل اشاره زد. آن ها کشان کشان مرا از اتاق بیرون بردند، خودم را پیچ و تاب دادم، اما نتوانستم از دستشان خلاص شوم. نگاهم روی صورت گریان هستی ثابت ماند. نعره کشیدم:
– میکشمت هستی! خائن عوضی میکشمت!
صدای یکی از دو مرد قوی هیکل را شنیدم:
– میبریمش ترک کنه، امیدواریم مغزش زیاد آسیب ندیده باشه. شیشه همین جوریه دیگه. آدم توهم و هذیان میگیره، همش آدمهای عجیب و غریب میبینه، صداهای عجیب و غریب میشنوه، چیزایی که وجود خارجی ندارن.
و بی توجه به نعرههایم مرا از خانه بیرون بردند.
دیدگاهتان را بنویسید